زچاك سينهی گل بوی يار میشنوم
پيام دوست ز باد بهار میشنوم
مولانا میگويد:
«انبوه مردم بیگناه هستند، دانايان اگر جهل و نادانی را از ميان مردم نزدايند، گناهكار هستند.» مولانا دربارهی گناه میگويد: «بزرگترين گناه، آزردن ديگران است و بزرگترين آزار، در جهل نگهداشتن مردم و به جهل مجال دادن است. شكرانهی دانايی و دانش، پخش و نثار كردن دانش است.» مولانا از زمانی كه هنوز در پای منبر پدرش، سلطان ولد، ذرّات دُرّگونهی پدر را با ولع و دقت تمام به گنجينهی حافظه میسپرد، میدانست كه چه راهی را در پيشِ روی دارد و چه تكليفی سنگين برگُردهاش نهاده شده است.
میگويند، هنگامیكه به همراه كاروان پيروان پدر راه مهاجرت در پيش میگيرند، اين فرزند خردسال لحظه ای از فيض پدر غفلت نمیكرد. در نيشاپور، عارف وارسته و سوخته دل زمان، شيخ فريدالدين عطّار، كاروان كوچندگان را پيشواز میكند. او به چهرهی جلال الدين محمد كه سيزده ساله بود خيره میشود، او را در آغوش میكشد و به پدرش میگويد: اين گوهر شايسته را گرامیدار كه او عارفی بزرگ خواهد شد. عطار يك نسخه از كتاب «اسرارنامه»اش را به جلال الدين پيشكش میكند. آنان در اين سفر دور و دراز، شيخ شهابالدين سهروردی را نيز ملاقات میكنند.
اين كاروان علم، راهی كعبه میشود و سپس به شام روی میآورد. يكی از اميران سلجوقی كه حكومت «قونيه» را داشت، سلطان ولد و همراهانش را به اين شهر كه يكی از پايگاههای ادب پارسی و عرفان ايرانی بود، دعوت میكند. سلطان ولد، سالهای پايانی عمر خود را در اين شهر سپری میكند.
روز شنبه 26 جمادی الاخر 642 قمری شمس الدين محمد پسر ملك داد تبريزی وارد قونيه شد. ورود اين درويش سالخورده به اين شهر، كه هر روز شاهد ورود مسافرانی از گوشه و كنار كشور وسيع ايران بود، نگاه كسی را به سوی خود جلب نكرد و كسی نمیدانست كه اين درويش چه دگرگونی را در دنيای عرفان ايرانی سبب خواهد شد.
جلال الدين محمد 24 سال داشت كه پدر دانشمند خود را از دست میدهد. پس از پدر، كارهای او را پی میگيرد و مريدان پدر را دور خود گرد میآورد. در اين زمان برهان الدين محقق ترمذی، جلال الدين را زير چتر ارشاد خود میگيرد و اورا برای تكميل دانش خود به حَلَب و دمشق میفرستد. جلال الدین پس از گذراندن اين مراحل به قونيه برمیگردد. مردم از شهرهای دور و نزديك به ديدارش میشتافتند و او را «مولانا» خطاب میكردند. میگويند چهارصد شاگرد در حوزهی درسی او گرد میآمدند.
مولانا پس از ديدار با شمس تبريزی
جلال الدين محمد بلخی، شناخته شده به مولانای روم، سی و هشت سال داشت. به رغم كشمكش درونی كه او را به رهايی میخواند، خود را به جاذبهی حياتِ اهلِ مدرسه تسليم كرده بود.
مريدانش روايت میكنند كه در يكی از آن روزها نيز، مولانا با خرسندی از مقام والای فقيهانه و مُدَرّسانهاش از مدرسهی پنبه فروشان با موكب پرطنطنه يی از مريدان جوان و پيروان سالمندش از ميان بازار به خانه برمیگشت. ناگهان مرد سالخوردهای بر سر راه مولانا ايستاد، چشم در چشم او دوخت و بی درنگ مولانا را مخاطب قرار داد و پرسيد: ای صَراف عالم معنی، چرا پيامبر اسلام «سُبحانكَ ما عرفناك» گفت، ولی بايزيد «سبحانی ما اعظم شأنی» بر زبان راند؟ اين پرسش مولانا را به يك لحظه سكوت واداشت. در آن جمع جای پاسخ دادن به اين پرسش نبود. نگاهِ آن دو سالكِ دردآشنا در هم تنيد. مبادلهی اين نگاهها، سائل و قائل را به هم پيوند داد.
مولانا از اين سئوال مست شد، و شمس هم، چنانكه بعدها میگفت از مستی مولانا ذوقِ مستی يافت. هرچه بود، برخورد فقيه با درويش در وجود مولانا خواب پيل را آشفته بود، ولی اين پرسش و پاسخ آنها را به هم نزديك كرد. ديدار اين غريبه، بارقهای جادوگونه بود كه زندگی فقيه و مدرس بزرگ آن دوران را دگرگون ساخت. فقيهِ شوريده حال به اين همه مريد و جاه و جلال پشت پا زد. از اين لحظه به دامن شمس آويخت و حاضر نشد لحظه ای از او جدا شود. شمس به او آموخت كه خود را از قيد علم فقيهان برهاند و دستاری را كه سر در زيرِ آن دچارِ سودا میگردد از خود دور كند، اطوار زاهد مأبانه يی را كه او را در نزد فريفتگان، وسيلهی اجرای مشيّت و حكم خدا نشان میدهد، كنار بگذارد و مثل همهی انسانهای ديگر، خود را مخلوق خدا و تسليم حكم او نمايد.
ملاقات غريبه به وی جسارت از خود رهايی بخشيد. اين دو يار روحانی، به خلوتی سه ماهه روی آوردند. مولانا هرچه بيشتر با شمس به گفتگو مینشست، به يادگيری بيشتر مشتاق و ناشكيبا میشد. در تجربهی اين تجلّی، آنچه او به ادراك وجدانی دريافت، حالی بود كه در بيان نمیآمد. احساسی كه به مولانا دست میداد، احساس عبادت بود، فنا بود، انحلال در وجود لايزال بود. شمس تا زمانی مولانا را همراهی كرد كه باززايی مولانا به بَرنشست. او میديد كه مولانا، راه خود را از درون دنيايی كه ديگر قادر نبود او را بفريبد، باز يافته است. شمس بر اثر فشار عوام و فقيهانی كه بر اريكهی قدرت دنيوی چسبيده بودند و راه شمس را به زيان خود میديدند، پنهانی قونيه را ترك میگويد و مولانای شيفتهی حقيقت را با شور و حال خود تنها میگذارد. مولانا شب و روز به سماع میپردازد و زبان به التماس میگشايد که:
بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود
داغ تو دارد اين دلم، جای دگر نمیشود
جان ز تو جوش میخورد، دل ز تو نوش میكند
عقل خروش میكند، بی تو به سر نمیشود
مريدان كه حال مولانا را میبينند، از كردهی خود پشيمان میشوند و از مولای خود پوزش میخواهند. مولانا نامههای زيادی مینويسد و از شمس درخواست میكند كه به قونيه برگردد.
مفخر تبريز! شمس الدين تو باز آ زين سفر
بهر حق يك بارگی، ما عاشق يك بارهايم
شمس درخواست او را میپذيرد و يك بار ديگر به پيش او میآيد. مريدان اين بار نيز بنای دشمنی با شمس تبريزی را میگذارند. او را ساحر و مولانا را ديوانه میخوانند. شمس دل از قونيه میكند و باز ناپديد میشود. ولی مولانا ديگر وارد دريای متلاطم و مواجی شده بود و زبان حال خود را چنين بيان میكرد:
مرده بدم زنده شدم، گريه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
مولانا به تشويق حسام الدين چلبی به سرودن و تدوين مثنوی پرداخت و اين اثر والا را از خود به يادگار گذاشت.