سي و پنج سال پس از سعدي، عندليبي ديگر بر شاخسار ادب پارسي، نغمهسرايي آغاز كرد. محمد، ناميده به شمسالدين، شناخته به حافظ، شهره به خواجه، در شيراز به دنيا آمد. او كاخ سخن را بنيادي استوار بخشيد. حافظ داراي آگاهي عميق دربارۀ عرفان ایراني بود. او احساسات و عواطف ژرف انساني و بهترين حكمت قومي ما را در قالب شعر بيان كرده است. متانتِ كلام و شيواييِ بيان، شعرهاي او را از پبشينيان ممتاز ميسازد. وي مردي آزاده و آزادانديش، با بينش فلسفي ما فوق ادراك قرنها و با فهمي بالاتر و دقيقتر از عرف نابغهها بود. او حقايق هستي را بيپروا و رندانه با کلامی فخيم و تركيبات منسجم بيان كرده است.
شايد بيشتر از هر خوي ناخوشايند، حافظ با رياكاري سرِ ستيز داشت. كسي كه رياكار است و برخي از رفتار، خوي و عملكرد خود را پنهان ميكند، قصد فريب مردم و بهرهگيري از آنان را دارد. پس ستيزهجويي حافظ با رياكاران، يك واكنش شخصي نيست، بلكه دليلاش عِرق مردم دوستي است. او به زيانهاي اجتماعي اين خوي دِژم، توجه نشان ميدهد. حافظ، در اين ستيزهجويي، هميشه خشمگين نیست و عتاب به خرج نميدهد، بلكه با تشويق و توصيه ميكوشد كه برخي را از اين راه نادرست برگرداند:
به دورِ لاله قدح گير و بيريا ميباش
به بوي گل نفسي همدم صبا ميباش
كينه در كار و باورش جاي نداشت. اهل گذشت، و نرمرفتار بود. در بحبوحۀ سنگدليها و كشتار، كه پدر بر فرزند خود رحم نمیكرد، در فرو نشاندن آتشها و تلطيف احساسات مردم و تعديل رفتارشان ميكوشيد.
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت مـا كافـري است رنجيدن
شيوۀ نگارش حافظ و گزينش و پيوند واژهها، با بهرهوري از ظريفترين گونههاي هنر زباني: طنز، تعريض، ايهام، كنايه و تشبيهات، حالتي به چكامههاي او داده است كه، بيشتر مردم بيآنكه مراد گوينده و مفهوم واقعي شعر او را درك كنند، به همان كشش ظاهري سرمست ميشوند و عبارات را بر وفق نيت و پندار خويش تأويل و تفسير ميكنند. بهمين سبب است كه ديوان حافظ، نه تنها نزد عارفان سبب كسب معرفت و سير در طريقت است، بلكه براي صاحبدلان نيز مونس خلوت و مايۀ عبرت و انديشمندي است.
یکی دیگر از ويژگيهای شيوۀ بیان حافظ، بيپردهگويي اوست. از ريا و زَرق و شَيد، كه آن را شرك پنهاني مي دانست، بيزار بود و زهد فروشي را زشت ميشمرد و رندي و وارستگي آموختن و كرم كردن را شايسته مقام انسان ميدانست:
غـلامِ همتِ آن نـازنيـنام
كه كار خير، بي روي و ريا كرد
غـلام همت آنـم كه زيـر چرخ كبود
ز هرچه رنگ تعلق پذيرد، آزاد است
حافظ، به واژههايي چون: صوفي، محتسب، مفتي، عابد، زاهد، عافيت، مصلحتانديشي، مسجد، صومعه، مدرسه و … بار منفي ميدهد و واژههايي چون: رند، درويش، ميخانه، خرابات، باده، شراب، مست، مستي و لاابالي و … كه در نظام ارزشگذاري دینی جامعه از بار منفي برخوردارند، بار مثبت ميدهد. او، سبب جنگ هفتاد و دو ملت را درك كرده و به زباني ساده به برملا كردن راز آن پرداخته است. بهمين دليل، شعرهاي او در دلهاي همه جاي گرفته است. میگوید:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نـديدند حقيقت ره افسانه زدند
در سده هشتم ماهشیدی، يعني روزگاري كه حافظ میزيسته، فساد، تباهي و تيرگي، در زمانهاي خونريز، بر بسياري از دلها سايه افكنده بود. امراي مغولي-نژاد، آلمظفر، از جمله: امير مبارزالدين محمد با سنگدلي و خونريزي توأم با ريا و تدليس حكومت ميكردند. امير مبارزالدين، برخلاف پسرش بواسحقي (شاه شجاع) اهل دين و ريا و تظاهر بود و در اجراي احكام شريعت سختگيری میکرد. خود، يكبار در چهل سالگي و يكبار نيز ده ـ دوازده سالي پس از آن، توبه كرده بود. مردم شيراز، به زبان ظرافت، او را محتسب ميناميدند، حتا پسرش، شاه شجاع نيز، اورا به زبان شعر، به باد انتقاد ميگرفت.
در اين زمان كه زبانها از ترس محتسب خاموش بود و نفسها در سينهها حبس شده بود، در تمام شيراز، نغمۀ مخالف، تنها از يك جا برميخاست، آن هم به طنز و رمز و كنايه، و بدینشیوه بود كه حافظ ميتوانست دستگاه محتسب را به شليك طنز و طعنه ببندد و اورا به سختي فروكوبد. مبارزه با سالوس و ريا، شعار حافظ بود که به گوش سخن آشنايان آزادانديش میرسید:
«پنهان خوريد باده كه تعزير مي كنند …»
يا اينكه به هنگام بهار فرح انگيز و نسيم گل بيز، با نگراني مصنوعي و ريشخند ميگويد:
“به بانگ چنگ مخور مي كه محتسب تيز است …”
از اين راه، حافظ بيان سخن را در جايگاهي ميگذارد كه فهم عوام بدان نرسد. زماني كه محتسب كتابهاي انديشمندان را به آب فرو ميشست، او كتابخانهای را در قالب غزلهاي خود ميگنجاند و بر سر زبانها ميانداخت. او در يك بيت يا در يك غزل، حاصل همۀ چون و چراهاي آزادانديشان را جاي ميداد و به رخ واعظ و محتسب ميكوبيد:
گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
گـر، ريـا ورزد و سالوس مسلمان نشود
حافظ به آیینها و جشنهای ایرانی آگاه و متعلق بود. در جای جای دیوانش به نوروز، میرنوروزی، میباقی، میمغانه، مغ، مغان، مهر، پیمان مهری و مهرآیینی اشاراتی دارد:
در خرابات مغان نور خدا میبینم
بـه باغ تـازه کن آیین دین زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
بردلم گرد ستمهاست، خدایا مپسند
کـه مـکدر شود آیینهی مهـرآیینم
در نگر ايرانيان، دو پديده، در زندگي اين جهاني، نقش بزرگي بازي ميكنند: پديدۀ نيكي و پديدۀ بدي. هريك از اين دو پديده را نيز نشانههايي است. تابش خورشيد و روشني روز از نشانههاي نيكي است. چيرگي تاريكي و پنهانماني روشنايي، از نشانههاي بدي است. دوگانه نگري يا دوگانه انديشي، درونمايۀ بنيادين بسياري از دينها و آيينهاي شناخته شدۀ امروزي است.
شادروان زندهياد، استاد پورداود مينويسد: بنا به نوشتۀ پژوهشگران، “يلدا” جشن زايش ميترا (مهر) در شب نخست دي ماه بوده است كه ترسايان، در سدۀ چهارم ميلادي (زمان حكومتي شدن مسيحيت در رم) آن روز را، روز زايش عيسا قراردادند. خورشيد مهر يا ميترا، نجاتبخش جهان از سلطۀ اهريمن و نكبت و ادبار او بود. از هنگامي كه آيين مهر از ايران به اروپاي متمدن كهن رفت و در آن جا رايج شد، در روم و بسياري از كشورهاي اروپايي، بهمين باور، روز 21 دسامبر را كه برابر با روز نخست ماه دي ايراني بود، بعنوان روز زايش “ميتراي شكستناپذير” Natali-Invictus جشن ميگرفتند. اما در سدۀ چهارم ترسايي، بر اثر اشتباهاتي كه در كبيسه روي داد، تولد مهر به 25 دسامبر افتاد و از آن پس در آن روز تثبيت شد. گرچه استاد ذبیح بهروز، در کنکاش گاهشماری ایرانی، زادروز مهر را برابر با 25 دسامبر رسد کرده است. تا آن زمان تولد عيساي مسيح روز ششم ژانويه برگزار ميشد. اين تاريخ در كليساي ارتدكس و ارامنه باقي مانده است. ولي متوليان كليساي روم، كه در پي نابودي همۀ آثار ميترايي بودند، و با بناي كليساها بر روي مهرابهها قصد پوشاندن آثار ميترايي را داشتند، روز 25 دسامبر را نیز روز زايش عيساي مسيح اعلام كردند.
در فرهنگ ایرانی، روز، نماد نور ایزدی و ظلمت یا تاریکی شب، نماد اهریمن است. شب یلدا، درازترین شب از شبهای سال است. در ادبیات چکامهای فارسی، یلدا را برابر با تاریکی و درازی بکار میبرند و زلف یار را به سیاهی رنگش و دوران هجران را به دلیل درازیاش به این شب تشبیه میکنند. دربارۀ یلدا، حافظ نیز همچون دیگر شاعران ایرانی، اشاره به تاریکی درازِ شب یلدا دارد ولی تأکید میکند که، با همۀ دراز بودنش، شبی گذرا ست و در پایان به درخشش روشنایی میرسد.
ولی،حافظ در اندیشۀ آن است که کاری صورت دهد که کارساز باشد و غصه بسرآید. او از این غصهدار است که مردم به سود و زیان خود نمیاندیشند. میگوید:
بـرسرآنم کـه گـر ز دست بـرآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید
حافظ میبیند که مردم برای داوری نیک و بد سختگیر نیستند و امورات زندگیشان را به سرنوشت و انشاءالله سپردهاند. حافظ خوب میداند که چرا مردم اینهمه ملاحظهکاری میکنند. او در غزلی دیگر به مردم حق میدهد که شرایط سختزیستی زیر سلطۀ سلطان یا امیری ریاکار را مدنظر دارند و نمیخواهند با شاخ گاو سروکار داشته باشند. او میدانسته که مردم به ریاکاری حاکم وقت، امیر مبارزالدین پی بردهاند. امیر تا چهل سالگیاش از هیچگونه فسق و فجور کوتاهی نکرده و چندین بار نیز توبه کرده و توبه شکسته بود. او در غزلی به این وضع اشاره میکند و توصیه میکند که مردم حق دارند حواسشان را جمع کنند و بهانه بدست محتسب ندهند. او میگوید:
اگـرچـه بـاده فرحبخش و بـاد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می، که محتسب تیز است
صراحیی و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام، فتنهانگیز است
در آستیـن مـرقـع، پیـالـه پنهـان کـن
که همچو چشم صراحی، زمانه خونریز است
حافظ در سراسر دیوانش از شیوهی بیان استدلالی بهره میگیرد. او میگوید: برسرآنم که اگر از دست برآید، بیکار ننشینم و دست بکار بشوم تا کاری کنم که غصه به پایان رسد. همچون تاریکی طولانی شب یلدا که بهرگونه پایان یافتنی است. شیوۀ دست بکارزدن هم نیاز به استدلالی قوی دارد. او برای دگرگونی مطلوب به سلاح امید دست میبرد، ولی نه امید واهی. او دگرگونی پوستهای با حفظ ساختار سلطه را نمیپذیرد. او به دلیل روشن دست مییازد و میگوید:
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود، فرشته درآیـد
و حافظ، با اشاره به این تباین آشکار میخواسته که هرگونه تردیدی را از میان بردارد. از اینرو، جای پایی برای ناسزاگویی مداراگر باقی نمیگذارد و میگوید: جایی برای رفاقت اضداد یا اغیار وجود ندارد. فرشته، زمانی وارد میدان میشود که دیو از میدان بدر شده باشد.
صحبت، در واژهنامهها، به معنای همراهی و رفاقت آمده است. حافظ همراهی و رفاقت اغیار و اضداد را باور ندارد و این همراهی را از راه خلوص نمیداند و به خلوت دل راه نمیدهد. ظرافت هشدار حافظ در این است که، اگر در جایی به رفاقت اغیار برخوردیم، بتوانیم بپذیریم که این رفاقت نه از روی همپذیری بلکه برای سودجویی مسالمتآمیز و بهرمندی چند صباحی بیشتر، صورت میگیرد. رفاقت و همراهی با حاکمان، همچون تاریکی شب یلدا، گذرا است و نباید بدان دل بست. باید در پی نور خورشید به جستجو بپردازیم. چون نور از خورشید برمیآید.
صحبت حکام، ظلمت شب یلدا ست
نـور ز خورشید جوی، بـو که برآیـد
حافظ در این بیت از این غزل، چهار واژه را، با ظرافتی که از ویژگیهای اوست، مانند دانههای تسبیح کنار هم چیده که هریک از آنها نمادی آشناست. این غزل نیز یکی از غزلهای سازنده و برانگیزانندۀ حافظ است. حافظ اندرزگو نیست و برای کسی هم تعیین تکلیف نمیکند که رفتارش چگونه باشد. حافظ خود را از دیگران سوا نمیکند و برای بسیاری از گفتههایش خود را مخاطب قرار میدهد.
دلا، دلالت خيرت كنم به راه نجات
مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
من نگويم كه كنون با كه نشينو چه بنوش
كـه تـو خود داني، اگـر زيرك و عاقل باشي
و راه پژوهش را به روي هر كسي گشاده ميدانست:
ز كنج صومعه حافظ، مجوي گوهر عشق
قـدم بـرون نـه، اگـر ميل جستجو داري
حافظ، با اشاره به ظلمت شب یلدا، ظرافتی چندگانه بکارمیگیرد:
۱- شب یلدا درازترین شب تاریک سال، یعنی نقطۀ پایانی تاریکی است. این نقطۀ پایان، یعنی کوتاه شدن عمر تاریکی، با لحظۀ آغاز درخشندگی خورشید همراه است.
۲- با وجود طولانی بودنش، گذرا ست، بهرگونه به پایان میرسد و جاودانه نیست.
۳- ظلمت، هیچگاه و برای هیچکس در هیچ فرهنگی مطلوب نبوده و نیست. اشارۀ حافظ بر این است که، همراهان و رفیقان حکام، مطلوب کسی نیستند و عمر اجتماعی زودگذر دارند. زمانی که حاکم عزل میشود یا میمیرد، همراهان و رفیقان نیز پراکنده میشوند و یا برای جایگیری به جان هم میافتند. و از سویی هم، کسی روی خوش، به آنان نشان نمیدهد.
۴- ظرافت دیگر گفتار حافظ در این است که، حتا در بحبوحۀ اوجگیری سلطۀ حاکم غدار، به استدلال عینی میپردازد و نوید سفیدی از پس تاریکی و پیروزی از پس شکیبایی میدهد.
با همهی فراز و نشیبهای سیاسی و حکومتی که در دوران حافظ، وجود داشت، او هرگز از بازخواست و تمسخر حکام دست برنداشت و کلام تأثیرگزار خود را به اشاره و ایهام و حتا به روشنی به گوش مردم میرساند:
در میخانه ببستند، خدایـا مپسند
که در خانۀ تزویر و ریا بگشایند
میِ سوفی افکن کجا میفروشند؟
که در تابم از دست زهد ریایی
حافظ، در بیت سوم این غزل اشاره به تلاش و کوشش دارد و نشستن بیتلاش و انتظار رأفت و رحمت از خواجه را بیهوده میشمارد.
بـر در اربـاب بـیمـروت دنیـا
تاچند نشینی که خواجه کی به درآید
مروت، یعنی مردمی و مردی و این مأخوذ است از «مرء» که آن همان مرد است (مؤید، کشف، مزیل و صراح، به نقل از غیاث اللغات) چرا باید بر در ارباب بیمروت دنیا بنشینی و به انتظار لطف او بمانی که او خود از مردانگی و مردمی عاری است. چرا که خودت نور از خورشید نمیجویی.
آتش زهد و ریا، خرمن دین خواهد سوخت
حافظ، ایـن خـرقـۀ پشمینه بینداز و بـرو
و آخرسر، پیک امیدبخش پیروزی از راه میرسد و میگوید:
بلبل عاشق تـو عمر خـواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
يلدا
روشنايي پگاه، از پسِ ظلمتِ شبِ يلدا،
نشان پيروزي ست.
تو را توان آن نيست كه واژۀ آزادي را
به زير رنگ سياه باورت بپوشاني.
به نور سپيدۀ بامدادِ روز پسين سوگند،
رقص لوند شعلههاي آتش سده،
پاسدار آزادي ست،
و انجماد هيچ سخيفپنداري را،
ياراي برابري با فرارسيدن بهار نيست.
جواد پارساي، وين ۲۰۰۷